به بهانه موسیقی و برای زندگی
موسیقی دگرگونی را به ما میآموزد. یک صدا به صدایی دیگر افزوده میشود و به تدریج جهانی شکل میگیرد فراتر از تکتک صداها و نوازندهها و ایدهها. آغاز و پایان دارد، اما در ذهن و زیست ما جاری است. اگر دگرگونت نکند کارش را نکرده. هیچ چیز آنگونه که بوده نمیماند، حتی سکوت قبل از آغاز با سکوت بعد از پایان موسیقی فرق دارد.
آنها که با هم مینوازند و میخوانند، تا روزی که آن جمع را به یاد بیاورند موسیقی را در خود زنده نگه داشتهاند.
گاهی باید برای تاریخ نواخت، شاید همان موقع تو را بشنود و پاسخ دهد، شاید در آینده؛ بنواز و بخوان آنچه را باور داری.
بزرگترین تکنواز هم که باشی، هزاران نفر هم که برایت سرودست بشکنند، اجرا تمام میشود، تو میمانی و خودت، افکارت و شرافتت. موسیقی به جای تو فکر نمیکند، محملی برای افکار توست. در موسیقی نمیتوان زیست، آن را برای زیستن باید خواست. به موسیقی کشتهشدگان و رفتگان گوش بده! از شنیدن نترس!
سکوت را زمانی بشکن که چیز با ارزشی برای گفتن داری.
سقراط درست پیش از آنکه شوکران را بنوشد، مشغول نواختن فلوت بود. از نظر اطرافیان عجیب بود. چطور کسی که قرار است دقایقی دیگر بمیرد در تقلاست که آهنگی جدید با فلوت بنوازد؟ به او میگویند این کار به چه دردت میخورد؟ جواب میدهد به درد اینکه پیش از مرگ یک آهنگ دیگر یاد گرفته باشم.
ادای دین میکنم به آنها که رفتند تا چیزی به ما آموخته باشند، انها که چشم در چشم مرگ نه تنها برای خود بلکه برای ما از زندگی و عدالت نواختند.
بابک ولیپور
آخرین دیدگاهها