بررسی یک ماجرای ساده در بستر اجتماعی و هنر
نوشته شده در ۲۵ می ۲۰۱۵
نویسنده: بابک ولیپور
ماجرا از این قرار است که آقای «زَنِل ردزیچ» که گیتاریست جوان و مشهوری است از آلمان-محل زندگیاش- به قصد اجرای برنامهای راهی آمریکا میشود. شرکت هواپیمایی برلین به او اجازه بردن گیتارش به داخل کابین را نمیدهد و ردزیچ که خوب میدانسته فرستادن گیتار نفیسش به بخش بار مصادف است با ریسک در از بین بردن آن، از بردن گیتارش به آمریکا امتناع میکند و با دست خالی و دلیپر به آمریکا میرسد.
این مقدمهای است که طی روزهای قبل برای ردزیچ رقم خورده بود و برای ادامهی متنم لازم بود به مخاطب گزارش شود.
حالا میرسیم به این عکس که ردزیچ ساعتی پیش در صفحه فیسبوکش منتشر کرد.
دو گیتاریست آمریکاییِ: آقای پارکنینگ و خانم مسترز، سه گیتار خود را به ردزیچ امانت دادهاند تا او یکی از آنها را برای اجرایش انتخاب کند. ماجرا دارای لایههای مختلفی است که میشود از دل آنها به رهیافتهایی رسید:
*آقای پارکنینگ متولد ۱۹۴۷ است؛ یکی از مشهورترین گیتاریستهای آمریکا که پیشتر در سایتم مطلبی درباره ایشان ترجمه کردم. شهرت ایشان باعث شده که یکی از معتبرترین مسابقههای گیتار کلاسیک در آمریکا به نام ایشان باشد. خانم مارتا مسترز حدودا ۴۰ ساله و باز یکی از نوازندگان مشهور گیتار آمریکا که از نظر سازمانی هم پستهای مهمی را داراست. تا همین جا ما با دو نسل مختلف از نوازندگان آمریکایی روبرو هستیم. پارکنینگ حدودا ۷۰ ساله، مسترز حدودا ۴۰ ساله و در ضمن ردزیچ که اصلیتا بوسنیایی است و ۲۶ ساله. سه نسل گیتار در تلاشند تا همدیگر را یاری کنند و کمک کنند یک کنسرت گیتار میان هزاران کنسرتی که سالانه در آمریکا و اروپا برگزار میشود برگزار شود. با توجه به رسیتالهای گیتار کلاسیکی که هر روزه توسط نامداران این ساز برگزار میشود، لغو این کنسرت هیچ خللی بر روند گیتار کلاسیک آمریکا وارد نمیکرد اما ردزیچ با وجود شوکی که در فرودگاه تحمل کرد، کنسرتش را لغو نکرد. از سوی دیگر مسترز و پارکنینگ هم میتوانستند در برابر این ماجرا صرفا دلسوزی کنند و گناه را بر گردن خطوط هوایی آلمان بیندازند که اجازه نداده گیتار وارد کابین شود. پرسش این است که چرا این افراد به ردزیچ گیتارهای بسیار نفیس خود را امانت میدهند؟ (گیتاریستها میدانند که گیتار رامیرز ۱۹۷۰، هاوزر ۱۹۹۰ و سیمون مرتی که در دست پارکنینگ و مسترز است چه ارزشی دارند.)
در این ماجرا ما با سه فرد یا سه گیتاریست مواجه نیستیم. ما با رفتاری صنفی طرفیم. صنفی نه لزوما ثبت شده و نه برخوردار از مزایای دولتی یا مردمی. روحیهای که مسترز و پارکنینگ را بر آن میدارد که به یاری یک نوازنده جوان بشتابند، صرفا ذیل نوعی اخلاق عرفی طبقهبندی نمیشود. این اخلاق در حیطهی حرفه و صنف نمود واضحتری دارد. در این رفتار بارقههای امید وجود دارد و ارزشی که برای گیتار نوازی مطرح است.
پیشتر گفتم که با لغو این اجرا تاریخ گیتار دستخوش تغییر نمیشد و آقای ردزیچ ممکن بود چند ماه بعد دوباره به آمریکا برود و این بار با گیتار خود بنوازد؛ اما اصراری که هم از سوی نسل قدیمی و هم از سوی ردزیچ برای برگزاری این اجرا وجود دارد- به دور از هر تصمیم سیاسی- بیانگر احترام و اعتقادی است که اینان به حرفهی خود دارند. جوانی از بوسنی با گیتار به آلمان رسیده و حالا در آمریکا با گیتارش بدون هیچ کلامی با آمریکا در حال مذاکره شده!
اخلاق حرفهای و زیست هنری- که حتی نمیپسندد یک اجرا به مغاک رود- حتی فرصت نداده که کار به بنیادهای گیتار آمریکا بکشد و آنها گیتارهایی را به ردزیچ امانت دهند. مسترز و پارکنینگ در بنیادهای گیتار بسیار مطرحی حضور دارند و در دانشگاهها و اماکنی که تدریس میکنند هم بسیار دستشان باز است، اما شخصا اقدام میکنند و گیتارهای شخصی خودشان را حضورا به ردزیچ میسپارند.
این که ما صنف پویایی در موسیقی و گیتار نداریم قطعا مایهی حسرت است. این که سال به سال نوازندهی گیتار کلاسیک در حد فراتر از ایران به کشورمان نمیآید هم طبیعتا غیرعادی است! (همانها هم که آمدند گاهی با سالنهای خالی و نیمه خالی مواجه شدهاند). اما به باور من صرف جمع شدن دور هم و ایجاد انجمن و صنف و کارگروه ما قدمی در زمینه روحیه همیاری و حرفهای برنخواهیم داشت. ما زمانی میتوانیم داشتن صنف را موثر در روند اجرایی و پیشروی هنر موسیقی- در اینجا گیتار- بدانیم که پیشتر با هم تمرین دوستی کرده باشیم. پشت هم حرف زدنها را به نقد رو در رو بدل کرده باشیم و از فرط اجرا همدیگر را مدام ببینیم و گفتگو کنیم. حتی اگر معتقد باشیم که صرفا پول در پیشبرد هنر معاصر و گیتار دخیل است، در نبود این وجه ما چه چیز را در ایران جایگزین آن کردهایم، نفرت؟
خشونتی که کاملا از بیرون در جامعهی ما قابل مشاهده است درون گیتار هم خودنمایی میکند. این جاست که دوباره میرسیم به یکی از گمشدههای موسیقی و گیتار مان: ضرورت درک حیات اجتماعی و مفهومی به نام جامعه و جامعهی هنری از سوی همهی کسانی که خود را مربوط به گیتار ایران میدانند.
روحیهی رشد را نمیشود به زور از بالا به خورد هنر داد، باید آگاهانه و با تلاش برای آموختن از درون افراد بجوشد. ما حتی اگر به دنبال آگاهی بخشی عمومی در زمینه هنر هستیم باید از رفتار بین خود این پروژه را شروع کنیم. البته که این فضای خشونت و تاریک در نسبت با سیاست و ارگانهای حاکم میتواند معنا شود اما منطق حکم میکند که از معقول و ممکن به سمت محال- که البته مطلق نیست- حرکت کنیم.
ماجرای ردزیچ یکی از اتفاقتی است که در سطح اول گیتارنوازی دنیا میافتد و مشابهش کم هم نبوده اما این اتفاق را وقتی در کنار هزاران اجرا و همکاری در دنیای امروز گیتار دنیا ببینیم نه تنها تعجب نمیکنیم بلکه آن را طبیعی میدانیم. زیست حرفهای بر روی سیم اتفاق نمیافتد بلکه در ذهن و نگاه است. پارکنینگ و مسترز آنچنان هویت خود را ممزوج با گیتار و هنر میدانند که کمک به ردزیچ برایشان مانند گرفتن دست فرزند و برادرشان است. آنها از همین هنر است که به بالاترین شکل ممکن انسانی رفتار میکنند.
*عکس از صفحهی ردزیچ در فیسبوک
متن بسیار جالبی است. بابت سایت خوبتان تشکر می کنم.