ماجرای ما و گربه گرفتار

در زندگی من مانند بسیاری دیگر از شهروندان تهران و ایران حادثه زیاد است اما گاهی برخی رویدادها مجابم می‌کند که درباره‌شان بنویسم و به واسطه نوشتن بیشتر به آن فکر کنم.

امروز با مرجان مشغول پیاده روی برای رسیدن به کنسرت بودیم. طوری برنامه ریزی کرده بودیم که به موقع برسیم و در راه رفتنمان عجله‌ای نبود. در حال صحبت از پارک کوچک محلی‌مان خارج شدیم و گوشمان به صدای ممتد گربه‌ای جلب شد. میو میو در محله ما که گربه در آن زیاد است عادی است اما چیزی در این صدا بود که ما را متوقف کرد. گویی گربه‌ای گرفتار شده بود. حدس زدم صدا از داخل حیاط خانه‌ای است که کنار آن بودیم اما مرجان به درستی محل صدا را تشخیص داد: زیر کاپوت پراید پارک شده در کوچه.

آنچه از این لحظه به بعد شاهد بودم بهانه اصلی نوشتن این متن است. ما بودیم و صدای گربه‌ای گرفتار در یک ماشین. خم شدم از زیر ماشین نگاه کردم اما روزنه‌ای برای دیدن یا احتمالا نجات گربه نبود. در کوچه‌ای که حداقل پنجاه واحد آپارتمانی در آن است سخت بتوان از طریق زنگ درها را زدن صاحب ماشین را پیدا کرد. در بحران کمبود جای پارک بسیار پیش می‌آید که خودت در یک خیابان باشی و ماشینت در خیابانی دیگر. دزدگیر ماشین نسبت به تکان دستگیره و ضربه واکنش نشان نمی‌داد.

به ساعت نگاه کردم تا ببینم چقدر تا شروع کنسرت زمان داریم. بیش از ده دقیقه نمی‌توانستیم آنجا بمانیم. مرجان نگران جان گربه بود. اگر راننده می‌آمد و ماشین را حرکت می‌داد وضعیت خطرناکی پیش می‌امد. پیشنهاد دادم روی یک کاغذ توضیح بنویسیم که گربه زیر کاپوت گرفتار شده و به دستگیره ماشین الصاق کنیم. این ایده را عملی کردیم و کم کم آماده رفتن می‌شدیم که دوباره نگرانی سراغ ما آمد. برای مرجان نگرانی کاملا بابت گرفتاری گربه بود، برای من هم گربه و هم کنسرت. گربه بزرگی سمت ما آمد، کنار ماشین نشست، او هم به خاطر صدای گربه گرفتار آنجا بود. مادرش بود؟ نمی‌دانیم. یکی از چشمهایش از بین رفته بود اما متوجه ماجرا بود.  باد آمد و برگه را از دستگیره جدا کرد. چسب نداشتیم و دوباره سعی کردم برگه را به دستگیره وصل کنم. مرجان گفت ذهنش درگیر گربه است و به کنسرت نمی‌آید. من باید عصبانی می‌شدم؟ به هیچ وجه.

از اینجا شاهد رفتارهایی بودم که فارغ از شعار و اغراق بیانگر امید و آرامش است. مردی به سمت ما آمد تا وارد خانه‌ای شود که ماشین مقابلش پارک بود. برایش موضوع را توضیح دادم و پرسیدم آیا احتمالا صاحب ماشین را می‌شناسد؟ پاسخش منفی بود. چند کیسه در دست داشت و به نظر خسته بود. آنها را کنار گذاشت و آمد کنار ما ایستاد. موضوع برای مرد میانسال هم مهم بود. گربه‌ای در یک ماشین گرفتار شده بود و با وقفه‌های کوتاه به ما اعلام می‌کرد که نیازمند کمک است. مرد سرانجام توانست دزدگیر ماشین را به صدا در آورد. امیدوار شدیم. گربه احتمالا از ترس دیگر میو میو نمی‌کرد. صدای کر کننده دزدگیر پس از چند لحظه قطع شد بدون آنکه ما نشانی از راننده ببینیم. نه پنجره‌ای باز شد و نه کسی نزدیک ماشین آمد.

مرد وارد ساختمان شد و دوباره ما ماندیم و گربه. چه کار باید می‌کردیم؟ گربه را رها می‌کردیم؟ به همان شیوه که مرد صدای دزدگیر را درآورده بود دوباره دست به کار شدم و دزدگیر را فعال کردم. او یک قدم ما را پیش برده بود. هوا سرد بود و اگر گربه نجات پیدا نمی‌کرد، احتمالا تلف می‌شد. خانمی به ما نزدیک شد، موضوع را برایش گفتم، از چهره‌اش فهمیدیم که از گرفتاری گربه ناراحت شده. در کنار ما ایستاد. صدای دزدگیر ادامه داشت و دیگر به زمان شروع کنسرت فکر نمی‌کردیم. جان یک گربه چقدر اهمیت دارد؟ پاسخ دقیقی نداشتم اما با نگاه به مرجان و شنیدن صدای گربه مطمئن بودم ارزش جان یک گربه بیش از رسیدن به موقع به کنسرت موسیقی است. همزمان با صدای هشدار دهنده به پنجره‌ها نگاه می‌کردیم بلکه نشانی از صاحب ماشین پیدا کنیم. این همه گربه خیابانی در این شهر زندگی می‌کند، به دنیا می‌آیند، می‌میرند یا گاهی کشته می‌شوند، این یکی هم مانند آنها و اصلا از کجا معلوم که خودش نتواند از ان مخمصه نجات پیدا کند؟ چرا خوشبینانه نگفتیم راننده می‌آید و متوجه گرفتاری او می‌شود؟ نمی‌توانستیم بی‌تفاوت باشیم. آن لحظه که مرجان مصمم گفت به کنسرت نمی‌آید برای من این موضوع از یک احتمال به یقین تبدیل شد که تا مشخص شدن وضعیت گربه می‌مانیم.

قطع شدن صدای دزدگیر مصادف شد با رسیدن مردی جوان. از او پرسیدم که ایا او صاحب ماشین است، با روی گشاده گفت بله و قابل شما را ندارد. از اینکه به عمد دزدگیر ماشینش را به صدا درآورده بودم هیچ عصبی نبود. عذرخواهی کردم. وقتی ماجرا را فهمید،  سریع دست به کار شد. مساله گربه برایش مهم بود. در این ماجرا پنج نفر بودیم و هیچ کداممان بی‌تفاوت عبور نکردیم.آن آقا و خانم هرچند تا آخر نماندند اما رفتار و نگرانی‌شان برای ما تاییدی بود بر ادامه پافشاری‌مان در مشخص شدن وضعیت گربه. آنها شاید کارهای فوری داشتند یا اگر ما رها می‌کردیم حواسشان بود که بیایند و پیگیر کار شوند، هر دو ساکن همان ساختمانی بودند که پراید مقابلش پارک شده بود. راننده پراید از من خواست نور موبایل را طوری تنظیم کنم که او بتواند کمی داخل زیر کاپوت را ببیند تا گربه ناگهان به بیرون نجهد. تصور ما این بود که گربه‌ای بزرگ را خواهیم دید.

گاهی برای شوخی تصاویری از گربه‌ها در اینستاگرام و فیسبوک و تلگرام و … دست به دست می‌شود که در اشاره به وخامت اوضاع ایران زیرش نوشته: بچه‌ها این گربه ایران ماست.

گربه‌ی گرفتار زیر کاپوت پراید، ایران ما نبود اما برای ما مهم بود. وقتی سرانجام کاپوت باز شد و او را دیدیم تعجب کردیم، کمی از کف دست بزرگتر بود. قیافه بامزه‌ای داشت و گویا حالا که رها شده بود اصلا در بند اضطراب و ناراحتی دقایق قبل نبود. از مرد جوان تشکر کردم که آمد و کمک کرد که گربه نجات پیدا کند. او از ما تشکر کرد که خبرش کردیم و گفت پیشتر هم مواردی بوده که جان گربه‌ها را نجات داده و هزینه‌های مالی متقبل شده. گفت حالا بروم دنبال مادرش بگردم.

به موقع به کنسرت رسیدیم، کنسرت خوبی بود در آموزشگاه موسیقی هترا. به گربه فکر کردم و آن سه نفر که گرفتاری گربه را بی‌اهمیت ندانستند. از اینکه علی‌رغم ناامیدی‌ها و فشارها هنوز انسانهایی اطرافم هستند که برای جان یک گربه ارزش قائلند خوشحالم. یاد گربه‌ای بودم که به صدای گربه گرفتار توجه کرده بود و هرچند بینایی‌اش مشکل داشت اما می‌شنید و حاضر بود. آن بچه گربه نمی‌داند که چقدر من را به اجتماعم امیدوار کرد. آن لحظه که مرجان گفت به کنسرت نمی‌آید، به من کمک کرد تا تردیدم را کنار بگذارم و بمانم. برخلاف گربه او می‌دانست چه می‌کند. دوستی برای ما یعنی خلق جهانی که می‌خواهیم در آن بیش از جای دیگر خودمان باشیم. در کنسرت به موسیقیدان آلمانی نگاه می‌کردم و مطمئن بودم اگر این ماجرا در کشور او اتفاق میافتاد احتمالا بهتر از اینکه ما شاهد بودیم به پایان نمی‌رسید.

آبان نود و هفت

بابک ولی‌پور

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *